بی قواره ترین
طلسمِ افیونیِ خزان
بر گلبرگِ بی
قرارِ جانت
آنگونه چنگ زد
که نگاهِ شرمسارِ
بندگان هم
به سخره می ماند
و
بغضی در گلو می
نشاند
به سانِ سوسویِ
ستاره ای که
نگاهت را
در خاک می جوید
به رنگِ دلگیرِ
ماهی که
در حجاب ابر
ردِ سرانگشتانت
را می بوید و
نقشِ غروبِ خونینِ
خورشیدی که
با طعمِ گسِ زندگی
در جانِ بنفشه و
نیلوفر
باز می روید
بی قواره ترین
زهرخندِ خزان هم
با انعکاسِ صدایت
سرانجام
رنگِ زوال می پذیرد
و
اولین شکوفه
از تو می گوید
ارسلان- تهران
۱۴۰۱/۰۶/۲۶