۱۴۰۰ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ترانه ی رهایی

 



کِرِشمه ی مخملیِ گلِ سرخ

شوقِ گلگونی است

که در خشکسالیِ شاخه

رخ از نقابِ شرم

بیرون می کشاند

تا رویایِ شکفتن را

بی واهمه ی کابوسِ آشفته ی باغ

به تعبیر بنشاند


نقشِ سپیدِ پرنده

بر بومِ نیلیِ آسمان

پروازِ بلندی است

که بر فرازِ باد

ترانه ی رهایی را

بی تردیدِ سقوط

می خواند


نوازشِ بارانی که

بر تنِ شبدر و شقایق

عاشقانه می بارد

خماریِ بهارانه ای است

که دروازه ی خیال را

بر رویِ جادویِ خواب می گشاید

تا از تلخیِ تب و تابِ ایّام

دمی بیاساید


آوازجاریِ رود

خنده های دخترانه ای است

که بر فراخِ دشت

می رقصد

تا زهدانِ آبستنِ زمین

آسوده بزاید و

ساقه ی نازکِ آلاله را

از دردِ خزنده ی عبور از خاک

رها نماید


پرنیانِ نگاهِ تو اما

هُرمِ بی قراری است

که در دستانِ گلبرگِ ارغوان

می روید

بر بالِ کبوتر

راهی به آسمان

می جوید

و با سرریزِقطره هایِ شبنم

از نیازِ زلالی می گوید

تا در کنجی 

رها بماند



ارسلان-تهران

سیزدهم مهرماه یکهزاروچهارصد


۱۴۰۰ مهر ۹, جمعه

هنوز شب


 



شب هنوز

به نیمه ی راه نرسیده بود

شعله ی بی رمقِ فانوس

لرزان می سوخت و

بر دیوارِ تاریکِ حصار

هولِ هیولایی را نقش می زد

که انگار

عبورِ کاروانیان را

بی تاب 

به کمین نشسته است


می گفتند :

   نه معصیتی بر ما روا بود

   تا تاوان از جان بستانند

   و نه معصومیتی

   تا جان را 

   از کمند حِرمان برهانند

   نه در فردوس

   بی اجازَتی راهمان می دادند 

   و نه در دوزخ

   توانی بود

   تا شعله ای بر آن بنشانند

   سرنوشتِ فرشته ای شاید

   به قواره ی انسان

   و یا طغیانِ ابلیسی

   از صفِ فرشتگان


شب هنوز

در نیمه ی راه 

مانده بود و

کُلونِ سنگینِ دروازه ی شهر

از تارِ تنیده به قِدمَتِ اعصار

مُهر و مومی بر رخسار

حَک کرده بود


می گفتند :

   نه از شیارِ شرمگینِ گندم

   لَبی  را

   به دندانِ دانایی گَزیدیم

   و نه سیبی را

   از درختی بی ثَمَرچیدیم

   تنها در بَرزخی خانه گُزیدیم و

   افسونِ مسمومِ افسانه را

   چون نفرینی ابدی

   به جان خریدیم

   تا باورِسرابِ کهنسال

   در سینه پَرسه زند


شب در نیمه ی راه

به خواب رفته بود و

آغوشِ ناپیدایِ تاریکی

عبورِ راهواری را

به انتظار نشسته بود


ارسلان-تهران

هشتمِ مهرماه یکهزارو چهارصد