شب هنوز
به نیمه ی راه نرسیده بود
شعله ی بی رمقِ فانوس
لرزان می سوخت و
بر دیوارِ تاریکِ حصار
هولِ هیولایی را نقش می زد
که انگار
عبورِ کاروانیان را
بی تاب
به کمین نشسته است
می گفتند :
نه معصیتی بر ما روا بود
تا تاوان از جان بستانند
و نه معصومیتی
تا جان را
از کمند حِرمان برهانند
نه در فردوس
بی اجازَتی راهمان می دادند
و نه در دوزخ
توانی بود
تا شعله ای بر آن بنشانند
سرنوشتِ فرشته ای شاید
به قواره ی انسان
و یا طغیانِ ابلیسی
از صفِ فرشتگان
شب هنوز
در نیمه ی راه
مانده بود و
کُلونِ سنگینِ دروازه ی شهر
از تارِ تنیده به قِدمَتِ اعصار
مُهر و مومی بر رخسار
حَک کرده بود
می گفتند :
نه از شیارِ شرمگینِ گندم
لَبی را
به دندانِ دانایی گَزیدیم
و نه سیبی را
از درختی بی ثَمَرچیدیم
تنها در بَرزخی خانه گُزیدیم و
افسونِ مسمومِ افسانه را
چون نفرینی ابدی
به جان خریدیم
تا باورِسرابِ کهنسال
در سینه پَرسه زند
شب در نیمه ی راه
به خواب رفته بود و
آغوشِ ناپیدایِ تاریکی
عبورِ راهواری را
به انتظار نشسته بود
ارسلان-تهران
هشتمِ مهرماه یکهزارو چهارصد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر