در حیرتم
شادمانیِ خلایق را
با فریبِ دیده گانِ خویش
از کورسویی
حتا شعله ی خُردی
گرچه خرمنِ جانشان را
نشان کرده باشد
در شگفتم
شکیبِ قومی را
که هرازگاه
به رسمِ کفّاره
پادافره ای بر سَبیلِ عقوبت
مرحمتشان می دارند
تا بر گوش هایِ نافرمان
اندرزی آویزه گردد
که خِرد را
بر خاکسترِ سردِ جهالت
رجحانی نیست
در حیرتم
قافله ای را
که وامانده است
و جلوداران نیز
درجستجویِ کُنامی به اجبار
به هَزیمتی گرفتار
تا تنها
تن هایِ خویش را
از هلاکت برهانند
در عجبم
از پی سالیان بسیار
هنوز هم
تمیزِ راه از بی راه دشوار
و هر منزلگاه
حیلتی است نهان
تا زبان را
در بند بندِ خویش
در بند کشد
نه حیرتم به فریبم می کشاند
و نه حسرتم
از راه رفته ام می رهاند
شگفتا
عجب مردمانی هنوز
که زبانی گشوده را
به اختیار تکرار می کنند
ارسلان - تهران
1393-11-5