گفتگویِ کوتاهی بود
نه چون توانِ توفانی
که کفن هایِ خشکیده را
از زیر خاک به پرواز درآورد
نه چون شتابِ رودی که
تشنگیِ کویری را
سیراب نماید
و نه حتی به اندازه ی
بارانی که
خاکسترِ زمستانی را
از چهره ی غبار آلوده ی شهر بشوید
شاید به قدِ قطره هائی که
بویِ نمناکیِ خاک را
در هوا پریشان می کند
و یا به اندازه
تلنگری که
پوستینِ خاکستری را می شکافد
این بار
خسته تر از
گفتارِتلخِ خستگی
و اندوهبارتر از
تکرارِچند باره ی
واژه گانِ اندوه بار
شاید
باید سلامی گفت
به بهار و باران
حتی در فصلِ خشکِ بی برگی
شاید
باید دیگرگونه نوشت
حتی اگر
به سخره ی کودکانی مغرور
گرفتار آئی
و یا داعیه دارانی را
بر خویش به خروش آوری
باید دیگرگونه نواخت
به سازی که انگار
دیگر کوک نیست
و به آهنگی که هنوز
بی سرایش مانده است
مویه ای را وامدار نیستم
تنها از دردی خواهم نوشت
تا درمانی را
به جستجو برانگیزاند
و از اشکی خواهم سرود
تا لبخندِ کوچکی را
بر لبانی غمگین بنشاند
نه راهی به سرزمینِ مردگانم است
و نه داعیه ی نجاتِ زمینیانم را
در خیال می بافم
تنها نقشِ هیزمِ خردی
مرا بسنده است
تا در اجاقِ کوچکِ کلبه ای
کرختیِ دستانی را
گرما دهد
گفتگویِ کوتاهی بود
به حدِ قطره هائی که
لبانی تشنه را
سیراب نماید
ارسلان - تهران
1392-10-20
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر