هر سنگ پاره ی خردی
که در کنار حقارت برکه
پادرگِل مانده است
حاصلِ صلابتِ ستیغی است
که بی صدا
در تلاطمِ هماره ی فصول
فرو می شکند
هر قطره ی سرگردان
تراوشِ شیطنتِ رودی است
که ستبرِ صخره را
با جانِ لطیفِ خویش
به سُخره می گیرد
و هر برگِ خشکِ بی سامان
تصویرِتبدارِدرختی است
که رازِ گردشِ همیشگیِ سبزینه را
تکرار می سازد
نگاهت اما
نه ستیزِسنگ است
و نه هُرمِ وهم آلودِه ی جنگل
تنها درخشش ِکوتاهِ شعله ای است
که درونِ قطره ای می شکند
جستجویی آشنا
در برگ برگِ ورق هایِ نانوشته ی خاطره ها
تا رازی نهفته را
جانی دوباره بخشد .
ارسلان-تهران
1393-11-2
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر