چه بی رحمانه
لابلای باورهایت می نشیند
که سرانجام
توفانی درگرفته است
تا برگریزِ دلگیرِ خزان را
با سوزِ سردِ زمستان
طاق زند
آرام و بی شتاب
آن منِ بی قرار
انگار
در من
فرو می ریزد
به سان برگهایِ یخ زده ی پاییزی
که بر خاک
پوک می شوند
چه کودکانه
اما
با شتاب و بی تاب
بر برگ برگِ خاطره ها
ردِ دستانی را
دنبال می کنی
تا آن منِ بی قرار در من را
آنی دیگر بار بخشد
پس ببار بر من
بارانی اگر
که تنگ چشمیِ آسمان
دیرگاهی است
حتی
التهاب تشنگی را هم
خشکانده است
ارسلان - ویسبادن
پنجم آذر ماه ۱۳۹۵