در طلسمی گرفتار آمده ایم
که وردِ سوگوارش را
جادوگرانِ اسطوره ای
بر پیشانی بلاهت
حک کرده اند
از تبارِ درختانِ بی برگ و باریم
قواره ای بی شکل
با ریشه هایی که
در خاک می میرند
سایه های پریشانی که
باد را می آزارند
و زائران گمشده
بر شاخه های خشکیده
دخیل می بندند
رهایم کن
با لرزشِ محجوبِ بوسه ای
به رنگِ قطره های شرمگینِ شبنم
بر گلبرگِ بی تکلفِ شقایق
رهایم کن
با جادویِ دستانی که
کلیدِ گمشده ای را
در هزار توی تاریکِ خاطره ها
پشت معجرهای باور و عاطفه
جستجو می کنند
رهایم کن...
ارسلان - تهران
1391/12/22