چه بسیار سال
در سودایِ آن بودم
که از طعمِ گسِ سپیده
در کنارِ پنجرهی نگاهت
شاخهای بکارم
تا طراوتِ غنچهیِ گل سرخ
بر لبانت بشکفد
چه بسیار سال
در پروای آن بودم
که نجوایِ بی صدایِ ستاره را
به هنگامِ چشمکی ممنوع
برسقفِ اتاقت
نقاشی کنم
تا دلگیریِ غروب
طاقتت را طاق نسازد
چه بسیار سال
در هوایِ آن بودم
که از لعابِ سپیدِ ابر
و رنگِ دریاییِ آسمان
نقشی بر دیوارِ تنهاییات
به یادگار بنگارم
تا دمیدنِ روز
پیش از هر طلوع
در چشمانت آغاز گردد.
نه پروایی ماند و نه سودایی
و نه حتی بسیاریِ سالهایی
تنها هوایِ تو بود
که هراز گاه
از طاقِ اتاق
زبانه میکشید
ارسلان – تهران
14/12/97