زمين
سيارهي سرگرداني كه
نه از ماه آگاه بود و
نه از آفتاب
نه از درختاني كه
بر گردهي سنگيِ كوه
تنوره كشيدند
نه از پرندگاني كه
بر فرازِ شاخهها
آشيان گزيدند
و نه از قطرههايِ درشتِ باران
كه تنِ عريانِ جنگل را
بوسيدند
باحضورِ انسان بود
در گردشِ سرگردانِ زمين
كه قناري
عشق ورزيد
لبهايِ تبدارِ گلِ سرخ
از شرم لرزيد
شب
معنايِ بيقراري را
به جان خريد
و ستاره
چشمك زنان
به جهان خيال هم خزيد
با حضورِ انسان بود
تنها
كه آسمان
ميگساريِ خدايان را
به چشم ديد
نسيم
به هيئتِ كبوترِ نامهبر
تا دور دست پريد
دشتِ سبز
با ترانهي باد
خرامان رقصيد
و دانهي آبستنِ گندم
از دامان خاك
با شتاب
سَرَك كشيد
با حضورِ انسان بود
تنها
كه بهار
از رنگِ زندگي گفت
پائيز
رخت الوان خزان را
بر تن پذيرفت
و سرديِ زمستان
تعبيرِ دلي شد
كه در پيرانه سر
به سختي
آزرد
بر این زمين سرگردان
بي گمان
حضورِ تو بود
تنها
كه رود و درخت و باران
با آن
در قصه هایم جان گرفت
و دلِ بيقرارم را
به نگاهی
نشان گرفت
تنها با حضورِ تو بود
ارسلان- تهران
نهم تیر ماه نود و نه
۱۳۹۹ تیر ۱۱, چهارشنبه
حضور انسان
اشتراک در:
پستها (Atom)