از سرریزِ زلالِ نگاهت
بی تابیِ پرنده ای
موج می زد
که با پژمردنِ یک برگ
غمگین می شد
در مرگِ غنچه ی گلِ سرخ
به سوگ می نشست
و خیالِ سفالیِ گلدان
در تمنایِ دستی بود
تا کنارِ پنجره ی انتظار
شاخه ی زیتون را
به یادگار
بکارد
از زمزمه ی سربه زیرِ کلامت
بارشِ آرامِ بارانی
جان می گرفت
با طعمِ گَسِ بهار
و به صلابتِ سِحری که
مسخِ دستانم را
در تقریرِ واژگانِ پریشانی
نمایان می ساخت
که هنوز
در خلوتِ خانه می خزند و
تنِ سپیدِ کاغذ را
با خطوطِ خاموشِ خاطرات
به دندان می گزند
حکایتِ هرروزه ی نیازی است
نازنین
به بازوانی که
آغوشِ شاخه هایِ درخشانِ خورشید را
بر نهایتِ تنهایی
می گشودند و
رنگِ کبودِ تردید را
از ساق هایِ خستگی
می ربودند.
ارسلان- تهران
اول اردیبهشت ماه 1402