بر زمینی جاری شدم
که با زلالِ هزاران چشمه
خشمِ تشنهی ابر را
سیراب میکرد
با قطرههای بیتوقف باران
بر دشتی باریدم
که با ترنم دلگیرِ دخترکِ کولی
صلابت رود را
در خواب میکرد
شوق رهایی را
بر یالِ وحشی کوهی
به جان خریدم
که طلوعِ عریانِ خورشید
بر شانههایِ ستبرش
دلی را بی تاب میکرد
مستیِ گلِ سرخی را
در شیداییِ شکوفه ای دیدم
که دیوارِ تنهایی را
با گردشِ خمارِ نگاه
خراب میکرد
آسمان هنوز
ستارههایش را میشمرد
ابر
دامانِ پرچینِ خود را
به رقصِ باد میسپرد
عطشِ آتشینِ شقایق
نمِ شبنم را
بر لب میفشرد
و خلوتِ کوچه
هرگز
رفتنت را از یاد نبرد
ارسلان- تهران
27/10/1402