۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه
۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه
بغض
جوب های خالی چرت می زنند
نفس کوچه به شماره افتاده است
سایه ها کش می آیند
و پنجره ای دزدکی
ارتفاع دیوار را برانداز می کند
--------------------------------
قطره ای بر دستانم می چکد
گلویم خشک می شود
دلم ابری است
چه قدر هوای باران دارد
وقتی که خیسی پرده ای
تصویر ها را در نگاه می شکند
-------------------------------
از عریانی درختان رنج می برم
سرمای سختی است
ترسم تنها آبروی اندکی بود
که با زدن پلک ها
بی هوا ریخت
-------------------------------
تمامی تن
بر کف اتاق رسوب می کند
انگار دیوارها
نزدیکتر می شوند
وتنهایی با شتاب
فضا را مسموم کرده است
--------------------------------
فرصت کوتاه است
رفتنت را ندیدم
آمدنت شاید
حتی اگر
دیر شده باشد
ارسلان - تهران
1391/10/23
اشتراک در:
پستها (Atom)