بر من و تو چه می گذرد
که هر از گاه
بارانِ بی اختیارِ کلمات
از سرِ دلتنگی
بر تکه کاغذی
فرو می ریزد
حضور فضایی آشنا
میان خواب و بیداری
با هجوم سیل واره خاطره ها
انگار به وقت نیاز
خواب گریزان است
و کنجِ اتاق
یگانه پناهی است
تا دستخط های کودکانه بجا مانده
بر دفترهای کهنه چهل برگ را
دوره کنم
قصه های کلاغ و روباه
دهقانِ فداکار
مهمانِ ناخوانده
با رد شکسته ای از
ته مانده های مدادِ سوسمار نشان
و عکس برگردانهایِ رنگ و وارنگ
وسواسی در چیدن کتابهایی که
ورقهایش از گرد و غبار این همه سال
کدر شده اند
جلدهایِ مشمائی روز اول مدرسه
تاریخ، فارسی، علم الاءشیا
کتابِ بی قواره جغرافیا
که در کیف هم جا نمی گرفت
و پر بود از
تصویر همه آدمهائی که
سیر بودند
نقشه های رنگین سرزمین هائی که
در آنها
آوارگی مفهمومی نداشت
و کسی نمیدانست
حمص و حلب کجاست
خبری هم از وزیرستان نیست
تنها دلهرهء ما
سقوط مردمانی بود
که در نیمکره جنوبی
بر سطح زمین
دوخته شده اند
کتاب تاریخ
با نامها و زمانهائی که
فرقی نمی کرد
از کجای جغرافیای زمین
سردر آورده اند
یادش بخیر
کوچه هایِ باریک
چشمانِ خواب آلود
طنینِ زنگ فلزی
غلغله ی حیاطِ کوچکِ دبستان
و سرودِ بی حوصله ی صبحگاهی
آرزوهائی که در حجم دنیا ی کوچکمان
به سادگی تمام برآورده می شدند
خودکار سه رنگ، مدادهای رنگی
دفتر سیمیِ صدبرگ
کاردستی هایِ جور و واجور
مجسمه های گچی
بادبادک های دست سازی که
همراه با نگاههایمان
به پرواز درآمدند
و جیره روزانه اندکی که
جیبهای کوچک مارا پر می کرد
فردا
تنها اعداد روزهای مانده تا عید بود
و دیروز
نامی در جائی نداشت
گریه ها کوتاه بودند
و خندیدن بهانه ای نمی خواست
شاید
شاید
دلم برای یک خندیدن سیر
تنگ شده است
احساس میکنم
گونه هایم خیس شده اند
باز می گردم
و با خش خش کاغذهای مچاله ای که
بر کف اطاق می ریزد
بیدار می شوم
زنی در کنج تنهائی خویش
خاطراتش را
نقاشی می کند
ارسلا ن - تهران
1392/6/15