یال خمیده البرز
هنوز
بستر خواب آفتاب است
و شهر
لنگ لنگان
پوستین شب بر سر می کشد
تا التهاب خونین کین و جنون
در کنار معبرهای چرکین
آرام گیرد
گرگان گرسنه
با شتاب ارابه های زرین
به شکار ایستاده اند
تا تن های بی پناه را
از یکدیگر بربابیند
و دستان خالی
تعزیه خوان مردانی است
که شهامت گشودن چهار طاق اتاق را
دیر زمانی است
از کف داده اند
در این خراب آباد
که هر صبحدم
بر ویرانه ی بامش
جغدی بانگ عزا می خواند
سخن از باغ و ترانه
انگار
گزافه ای را ماند
که هذیان دیوانگانش
می دانند
و عشق را
لحاف مندرسی
که بوی نا را
در مشام می نشاند
من اما هنوز
بر شانه های ایستاده ات
نماز باران می خوانم
و در هر بامداد
بر بام ویران خانه
نو شدن ماه را
در انتظار می مانم
تا شاید
نهال روییده کنار دیوار
دیگر بار
ترانه خوان درختان این کهن دیار باشد
ارسلان- تهران
چهارم تیر ماه نود و هشت