حتی اگر
دردِ بی امان
توانِ گفتارش نیست
و سوزشِ نابکار
ردِ خونینِ تازیانه را
بیدار می سازد
رویایِ رهایی اما
دیرینه یاری است
که در خلوتِ خواب هایم هم
رهایم نمی کند
که در خلوتِ خواب هایم هم
رهایم نمی کند
خالی تر از آنم
که باز فروریزم
ولبریزتر
که با دردی دیگر
در آمیزم
در آمیزم
اما
ابری که نبارد
به سان حسرتِ سپیدی است
که در تعلیقِ ماندن و رفتن
راه را
گم کرده است
گم کرده است
وآفتابی که نتابد
نقشِ خیالِ کودکانه ای است
نقشِ خیالِ کودکانه ای است
پسِ پشتِ ابرکی سترون
تا زردیِ رخسار را
پنهان کند
نه آفتابم که بتابم
و نه ابری که ببارم
و نه ابری که ببارم
خلوتی را
تنها نیاز دارم
تنها نیاز دارم
تا شاید دیگربار
بر دیوارِ روزگار
خطی به یادگار
بر دیوارِ روزگار
خطی به یادگار
بنگارم
ارسلان- تهران
بیست و ششم خرداد ماه نود و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر