بگذار
در كنارِ اين همه ديوار
دمي ديوانه وار
عاشِق باشيم
تا در خاطرِ خاك بماند كه
باران هم مي بارد
شاخه ی برهنه ی نارون
گرمايِ تنِ پرنده را
در ياد دارد و
شكوفه ی اقاقي
در آرزويِ آويزِ سينه ریزت
لحظه ها را مي شمارد.
بگذار
در ميان اين همه غبار
دمي ديوانه وار
عاشِق باشيم
تا نمِ شبانه ی شبنم
بر لبان گشوده ی شبدر
بنشيند
آسمان
رنگين كمانِ نگاهت را
بر شانه ی خميده ی شهر
ببيند
و درد و دروغ
درمانده تر از هر روز
رخت برچيند
بگذار
با اين همه دل مُردگيِ بي شمار
دمي ديوانه وار
عاشِق باشيم
تا قناري
در جان غمگين ارغوان
ترانه بخواند
خوشه ی طلائي انگور
با لمسِ دستانت
رقصِی مستانه را
به صحن و محراب كشاند
و قاصدكِ خوش خبر
در كوچه های تنهايي
نشانِ شادي بِنشاند.
بگذار اي نگار
باز
ديوانه وار
عاشِق باشيم.
ارسلان-تهران
99/06/16