دلم زمزمه ای عاشقانه می خواهد
با آسمانی
لبریز از
راز شوخ ستارگان
آواز پرنده ای که
بر بال نسیم می وزد و
از حس نم شبنم
لب را به دندان می گزد
دلم شوری بی نشانه می خواهد
از جنس زلال ریز باران
که بر تن خاک
می ریزد و
با سودای سرو و صنوبر
تا ارتفاع سترگ رهایی
می ستیزد
دلم آغوشی بی بهانه می خواهد
آشیان پنهانی تا
جامه ی تنهایی را
از تن برهاند و
شعله ای
در جان بنشاند
دلم نعره ای مستانه می خواهد
سوار بر مرکب باد
به پرواز در آید و
با پیچ و تاب پژواک کوهستان
دروازه ی روز را
بر انتظار شبانه
بگشاید
دلم شوقی عارفانه می خواهد
بهانه ای تا باز برایت
ترانه ای بخواند
ارسلان-تهران
پنجم آذر ماه یکهزار و چهارصد