۱۴۰۲ خرداد ۲۹, دوشنبه

فصلِ خالیِ خیال

 




از جهانی می‌گفتی

که رنگین کمانِ بهار را

بر بالهای شیدایِ پروانه

نقاشی کرده بود

و نسیم

از بامِ روشنِ سپیده

آوازِ عاشقانه ی پرنده را

به زمزمه‌ای شنیده بود

تا حسِ سِتُرگِ رُستن

در خونِ خاک بجوشد و

شمیمِ شادمانه‌ی شکوفه

در غوغایِ اقاقی و ارغوان

بر اندوهِ جان بِخروشد.

 

از تبِ سوزانِ خورشیدی می‌گفتی

که در تنِ طلایی تاک

رازی به عاریت

پنهان کرده بود

تا در خلوتِ شبانه

بر گونه‌ی گل سرخ

آتشی بنشاند و

با ساز باد

کاکلِ زردِ گندم را

بر بومِ سبزِ دشت

به رقصی مستانه بکشاند

 

از بارانِ کهرباییِ برگ و

تن پوشِ درختانی می‌گفتی

که نگاهِ غمگینِ شهر را

با هفت قلم

رنگین کشیده بود و

پروازِ معصومانه‌ی مرغانِ مهاجر را

که بر خطِّ گُلگونِ افق

ترانه‌ی دلتنگی می‌خواندند

به جان خریده بود.

 

دریغا که سرانجام

پیشانیِ درهمِ آسمان مانده بود و

زمستانِ دستانی که هنوز

گرمایِ نفسهایت را

عارفانه

در نهان خوانده بود.

 

ارسلان-تهران

28 خرداد ماه 1402


۱۴۰۲ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

شبانه









در هنگامِه‌ی نابرابرِ هجوم و هَزیمت

که ابر هم از خشم می‌غرید و

برگ‌هایِ نورسِ ناروَن

بر خاک می‌بارید

به زبان آسان می‌نمود

گذر از سایه سارِ اثیریِ خاطرات

تا کلونِ ناپیدایی

از تبارِ هراس را

به تشویش بِگشایی

و بند بندِ تن را

از تندبادِ اندوه

دمی

رها نمایی

 

در آشوبِ بی‌تاب شبانه

از جان جدا نبود

وسواسِ کابوسی که

در خلوتِ خواب و خیال

هر بار

می‌خزید و

در هر شیارِ ناهشیار

شَرَنگِ وحشت را

در کامِ می‌ ریخت

 

برهزارتویِ پستویِ پندارت

بی پروا 

دریچه ای نمی‌شُد گشود

تا بالهایِ رهایی

با اسارتِ سر به مهرِ صدایت

بستیزد و

خروشان

از کمینِ کهنه ی روزگار

بگریزد

 

سخن از سنگینیِ وسوسه ی است

که سوزِ درد را

بسیار سال

به دندان کشید 

تا بر رخسارِ تُردِ زندگی

آواری از غبار ننشیند و

چینشِ بی تکلفِ واژگان را

از گرمایِ دستانت

برگزیند

 

ارسلان-تهران

13/03/1402