از جهانی میگفتی
که رنگین کمانِ بهار را
بر بالهای شیدایِ پروانه
نقاشی کرده بود
و نسیم
از بامِ روشنِ سپیده
آوازِ عاشقانه ی پرنده را
به زمزمهای شنیده بود
تا حسِ سِتُرگِ رُستن
در خونِ خاک بجوشد و
شمیمِ شادمانهی شکوفه
در غوغایِ اقاقی و ارغوان
بر اندوهِ جان بِخروشد.
از تبِ سوزانِ خورشیدی میگفتی
که در تنِ طلایی تاک
رازی به عاریت
پنهان کرده بود
تا در خلوتِ شبانه
بر گونهی گل سرخ
آتشی بنشاند و
با ساز باد
کاکلِ زردِ گندم را
بر بومِ سبزِ دشت
به رقصی مستانه بکشاند
از بارانِ کهرباییِ برگ و
تن پوشِ درختانی میگفتی
که نگاهِ غمگینِ شهر را
با هفت قلم
رنگین کشیده بود و
پروازِ معصومانهی مرغانِ مهاجر را
که بر خطِّ گُلگونِ افق
ترانهی دلتنگی میخواندند
به جان خریده بود.
دریغا که سرانجام
پیشانیِ درهمِ آسمان مانده بود و
زمستانِ دستانی که هنوز
گرمایِ نفسهایت را
عارفانه
در نهان خوانده بود.
ارسلان-تهران
28 خرداد ماه 1402