در هنگامِهی نابرابرِ هجوم و هَزیمت
که ابر هم از خشم میغرید و
برگهایِ نورسِ ناروَن
بر خاک میبارید
به زبان آسان مینمود
گذر از سایه سارِ اثیریِ خاطرات
تا کلونِ ناپیدایی
از تبارِ هراس را
به تشویش بِگشایی
و بند بندِ تن را
از تندبادِ اندوه
دمی
رها نمایی
در آشوبِ بیتاب شبانه
از جان جدا نبود
وسواسِ کابوسی که
در خلوتِ خواب و خیال
هر بار
میخزید و
در هر شیارِ ناهشیار
شَرَنگِ وحشت را
در کامِ می ریخت
برهزارتویِ پستویِ پندارت
بی پروا
دریچه ای نمیشُد گشود
تا بالهایِ رهایی
با اسارتِ سر به مهرِ صدایت
بستیزد و
خروشان
از کمینِ کهنه ی روزگار
بگریزد
سخن از سنگینیِ وسوسه ی است
که سوزِ درد را
بسیار سال
به دندان کشید
تا بر رخسارِ تُردِ زندگی
آواری از غبار ننشیند و
از گرمایِ دستانت
برگزیند
ارسلان-تهران
13/03/1402
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر