دلم میخواست
از رازِ نگاهت
رنگِ "همیشه" را
در باغچهی کوچکِ خانه بِکارم
تا بهار
گل بوتهای جاودانه گردد
واژه ی "پژمردگی" به افسانهها بپیوندد
و روشنیِ روز
هر روز
از گوشهی چشمِ گلبرگی
بخندد
دلم میخواست
از ساتنِ سپیدِ ابر
بارانِ رازقی ببارد
دیوارِ همسایه از بارِ یاس و اقاقی
سر بر زمین بگذارد
و خوابِ شیرینِ کودکی
بن بستِ کوچهها را
از میان بردارد
دلم میخواست تصویرِ دلگیرِ قفس را هم
بسوزانم
آسمان را
به نقاشیِ بالِ اطلسیِ کبوتر بکشانم
و زمینِ سِتَرون را
از حصارِ سنگینِ اسارت برهانم
افسوس
قبایی مندرس را
آنچنان بَر تن آراستیم
که صورتِ دژمِ خورشید هم
پشتِ ساحلِ تردید
پنهان گشت
درختِ دخیلِ باغ هم
جوانهای را به انتظار ننشست
پرندهای حتی
در سکوتِ سیاهِ شبانه
دل بر نشان از
آشیانی نبست
و باور سستی اگر بود
با هجومِ بیامانِ طوفان
از هم گُسست
اما این بار
سینه ی ستبرِدشت
ردِ سرودِ رود را
در خاطر دارد
خاک
استخوانِ اسطوره را هنوز
سترگ میپندارد
گیسوانِ رودابه
با کمندِ بلندی بر دیوار
دل را به تسخیر وا می دارد
و در کمانِ آرش
تیرِ خدنگی از جان
به جا مانده است
تا بر قلعه سنگباران ببارد و
سایه ی سیاهِ فسون را
به زیر آرد.
ارسلان- تهران