سایهی عبوس سراب
نظاره گرِ بیصداییِ سیارهی خُردی است
که از سر ریزِ خون و جنون
ضجه میزند
سکوت
حاصل سفرِ بیحاصلی بود
تا شعلهای از مهر را در نگاه بنشاند
جانِ شوریده را
از رنگِ سربیِ کین و نفرین برهاند
و در رگهایِ بِکرِ زندگی
کلامی نونَوار بِچِکاند
گویا در یاد نمانده بود
که شعر
زلالیِ شور است و شیداییِ واژِگان
هیمۀ گدازانی که
ازگلویِ تنگِ قلم می گریزد
تا با نقشی
بر بوم سپیدِ کاغذ
به ستیز با سیاهی برخیزد
دیری است از یاد رفته بود
که شب از تبارِ پَلَشتی است
شرنگی که
شعله ی نگاه را میرُباید و
درگاه تیرهی تسلیم را
بر تنِ بیتاب می گشاید
اما من!
نه عزازیل دوزخَم و نه مُبشِرِ بهشت
راویِ دردنامهای تنها
که از ضرباهنگِ دل مینوشت
تا گوهرِ جان را
با زخمهی سازی بیاراید
بسته پایی را از رنج بگشاید
و در بارشِ سرودِ سَروَری
دمی بیاساید
دریغا که این خاک
تیرهتر از مُغاکی بود
که میشد در پندار گمان نمود
و بر تنِ غمگین شعر هم
آوار دیگری از غبار را
نمیشد افزود.
ارسلان – تهران
بیست و سوم آذرماه 1402
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر