باد
با ناله ی لولای در
به درون تاریکی می خزد
و ورق های بی قواره ی روی میز را
به هم می ریزد
کاش برگ ها را شماره می کردم
تا شب و روز را گم نکنند
حس مرطوب باران
تصویر انتظار کوچه را
از ذهن پنجره
می رباید
و رنگ پریده ی پرده ی اتاق
از هول شب
بر تن مات دیوار می نشیند
سقوط چکه ی بی رحم
از طبله ی مردد سقف
ضرباهنگ قدم هایی را
خواب می بیند
که هنوز هم
دور می شوند
خلوت خانه
گوش به زنگ
صدای آشنایی است
که هر روز
در گرگ و میش سحر
از پله ها
آرام بالا می رود
و با عطر نان تازه
قفل در ناشناس همسایه را
به دشواری
می گشاید
از جیر جیر تخت
می شد فهمید
که بیدار شده ام
تا هوای ماسیده در سینه را
با بوی نمناک صبح
تقسیم کنم
زیر هره ی پنجره
انگار
جای پایی
تکیه به دیوار
گود مانده است
ارسلان - تهران
هفتم بهمن ماه یکهزاروچهارصد