می دانم
هر بار
بهانه ای می جویم انگار
تا نشانی از تو را
در قصه هایم تکرار کنم
بهانه ای می جویم انگار
تا نشانی از تو را
در قصه هایم تکرار کنم
هم آشیان قدیمی !
لحظه ها دشوار می گذرند
گریزی نیست لحظه ها دشوار می گذرند
گذاری مگر
از تند باد روزگار
که بی حضور تو
آوار می شود
باور دشواری است
می دانم
هنگامی که همه ی باورها
فرو می ریزند
دستانِ تهی
بر صورت
چنگ می کشند
فریاد بی صدا
در گلو می میرد
و تحمل
در آستانه ویرانی است
باورِ دشواری است می دانم
هنگامی که
جادویِ اکسیری را
به انتظار نمی مانم
تنها سنگ ریزه ی کوچکی شاید
به خردی چشمکِ دورِ ستاره ای
تا خوابِ دیر ساله ی مرداب را
آشفته سازد
دشوار است می دانم
باور واژه های پریشانی که
بر زبان می رانم
و حس برهنه دستانی که
بر دیوار سرد تنهایی
چنگ می کشند
می دانم
هر بار
بی بهانه
انگار تو را می خوانم
می دانم .....
ارسلان - تهران
۱۳۹۱/۵/۴
۱۳۹۱/۵/۴