همه بهانه ها ته کشیده اند !
اضطرابِ مردانِ منتظری که
در هم می لولند
و خشم را در گلو غرغره می کنند
در گردشی بی حاصل
همه فصول گریزانند
و لابلایِ نگون بختیِ لحظه ها
بهار هم گم شده است
واژگانِ غریب
تنها بر سطح می لغزند
و در جوبهایِ متعفن
سرریز می شوند
شرافت در سطلِ خاکروبه
باد می کند
و رفتگرانِ بینوا
به دنبالِ کالایِ بازیافت می گردند
پلشتی را نهایتی در تصور نیست!
چشم ها در حال چریدند
دهان ها یاوه می بافند
و گوش ها
از بوق و کرنایِ خوشبختی
کر شده اند
بهانه دیگری برای نوشتن نبود
کلام نیز
ختمِ خود را به سوگ نشست
ارسلان - تهران
1392/2/9