لبخندی بزن!
به وسعتِ اعتمادی که
با شروعِ هر کلامت
در من آغاز می شود
لبخندی
به رنگِ پرفروغِ چراغ آذینِ شبهائی که
جایِ پاهایی را
در خوابهایِ آشفته ام
دنبال می کرد
لبخندی بزن!
تا شکوفه هایِ نورسِ گیلاس
دور از هراسِ طوفانی که
دشتهایِ شقایق را
شخم می زند
چشم بگشایند
لبخندی بزن!
برای حسِ غریبانه ابر
هنگامِ ریزشِ قطره ها یِ بلندِ باران
برای ریشه هایِ تنیده
که پنهان از چشمِ باد
جا خوش کرده اند
برای حضورِ ناگزیرِ غنچه هائی که هنوز
حتی در تصورِ شاخه نمی گنجد
با وهمِ تقدیر
برحذرم مدار!
دیر زمانیست
رختِ سپیدِ حواریون را
با جامه ای
انباشته از رهاترین آلاله هایِ وحشی
تاق زده ام
روزگاریست
که همگان را
به عاریتی می فریبند
من خود، فریبی را
به عاریت برگزیده ام
تا بیش از اینم
به زهرخندی نیازارند
لبخندی بزن!
برای همه نیازهایِ من
برای همه نگاهِ بی نیازِ تو
برای عاریتِ کوتاهی که
تنها
به اندازه یک لبخند
باقیست
ارسلان - تهران
1393-2-2
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر