گفت :
" کنجی را به عافیت بر گزیدم
تا گزندِ تلخ واژه هایِ حقارت
بیش از اینم نیازارد
دیگرزادی نبوده ام
جفتی بی تردید مگر
با اندکی آب و رنگ "
گفت :
" به گاهِ آمدن
دیدگانی را به گریه انباشتم
و به ناگاهِ رفتن
چشمانِ خویش را
بر قطره ای حتی
فرو خواهم بست"
گفت:
" پردیس
در زیر پاهایم می لرزد
هنگامی که
بارانِ سنگ پاره هایِ تکفیرِ هم جفتیان
بر زمین سردم
می دوزند"
گفت:
" گوش آویزی می خواهم
از برگِ پهنِ درختانِ انگور
تا ردِ کبودِ خشونت را
در کنارِ صورت
پنهان دارد"
گفت:
" نام هائی برایم اختیار کرده اند
برگرفته از زیباترین گلهایِ بهاری
تا رختی باشند
برچضور گیاه واره ای که
بدان خو کرده ام
و آنچنانم می پوشانند
که عریانی درد
مجالی حتی
فراخورِفریادِ خردی نمی یابد"
گفت و باز همچنان میگوید
واگویه ای نبود
تنها قطره هائی شرمگین
از کنارِ خطوطِ درهم پیشانی
که بر زمین می چکید
ارسلان- ویسبادن
11 آوریل 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر