چنان در خویش فرو مانده ایم
خراب
که بانگِ بلندِ هیچ ناقوسی
بیدارباشِ صبحِ پریشانمان
نمی شود
اعجازی مگر
با باران ِ قطره هایِ زلالِ شبنم
تا خماریِ اصحابِ کهف
از فریبِ شبانه ی قصه هایِ هزار و یک شب
رهایی یابد
سازی شکسته ایم
فرو افتاده در خویش
می نوازیم
بی کوک و بی مضراب
تا خواب ها را
در ترانه هایِ بی صدایمان
تکرار سازیم
ارسلان-تهران
1393-2-28
مرا به حیرانیِ خویش واگذار !
در جستجویِ بی حاصلِ کلامی
از سلالۀ سبزینه و نور
به لطافتِ ریشه هایِ نیلوفر
که با هر تلنگرِنرمِ آب
تاب می خورند
سفری سرگردان
بر قایقی که
با چکیدنِ هر قطره ای
بی هدف می چرخد
و ناخدا
راه را در بی راهه
گم کرده است
شتابِ ناگزیرِ لحظه ها
با لرزشِ شعله هایِ شمعی که
سوسویِ دیگرش را
اختیاری مهیا نیست
و هنوز
بر پای ایستاده است
مرا به ویرانیِ خویش واگذار!
ارسلان-تهران
1393-2-17
فرزندانِ بلافصلِ زمینند
در پوستی
تنیده از ستبرِ صخره هائی که
از دیرباز
طوفانِ تعزیرِ تازیانه را
هرازگاه
بر جان می خرند
پای استوار و سرافراز
بر سیاره خردی
به حقارتِ ارزنی شاید
در فضائی معلق
که پای بر جائی تکیه نمی دهد
پدرانشان را به سبوعیت دریده اند
و فرزندانِ خویش را
به مِهری بی دریغ می طلبند
تا بامِ خانه را
از گزندِ ایام بر حذر دارند
ریشه ها از سرشتِ خاکند و آب
گِل مایه ای روئیده کنارِ سنبله هایِ گندم
که به قواره انسان
شکل پذیرفته است
تا طغیانِ بندگی را
با دانه سیبی
به آزمون گذارد
درک بی واسطه شرمِ نهفته ای
تا جفتِ خویش را
در پناهی بیابد
که شاخه هایِ سبزِ درختِ انگور
از خاکِ آن بارور می گردند
نه از قومِ قابیلیانند
که در مهلکه ای
جانِ همجانِ خویش را
به وسوسه ای بستانند
و نه از تبارِ هابیلیان
که تنها نقشِ حضورِ خود را
در مذبحی به وسعتِ زمینی بی حاصل
اجابت کنند
طرفه ای دیگرند
سرشته از باد و آتش
انگار
ردیفِ مکررِ شعری
که قافیه اش از جنسِ رهائیست
و در اسارتِ هیچ نظمی
فرمان نمی برند
فرزندانِ بلافصلِ زمینند
ارسلان- تهران
1393/2/12