همه ی دریچه ها را
رج به رج
گِل گرفته اند
درختان
در غروبِ خزانیِ باغ
شرمسارِ عریانیِ خویش اند
و پرندگان مهاحر
در افق
گم شده اند
خطوطِ خمیده ی آفتاب
پشتِ قله هایِ بی باران
دفن می شوند
و هزاران قواره از چادرهایِ تیره
برهنگیِ کوچه ها را
سرتاسر درز می گیرند
هره ی دیوار
پر از غوغایِ کلاغانی است
که بالها را
با دود و دمِ شهر
صیقل می دهند
و چکمه هایِ نونوار
سطحِ سربیِ خیابان را
قدم آهسته
گز می کنند
پشتِ پرچینِ تنهایی
هنوز
پر ازخاطراتی است
که هر از گاه
دل را
درگیرِ خویش می سازد
ارسلان - تهران
1393-7-5
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر