۱۳۹۹ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

فرصتی می باید




فرصتی می باید
تا بر بالِ خیال
از کرانه ی ممنوعِ رهایی
گذر کرد

بر سجادهِ سپیده دم
با حسِ نمِ شبنم
وضو ساخت

در محرابِ بی رواقِ جنگل
با روحِ رازگونه ی سبزینه
قامت بست و
نماز را 
در آغوشِ خیسِ باران
ایستاده خواند

فرصتی  شاید
تا 
در نهانِ نگاهت
گردشِ ستاره ای که
در آسمانِ سربی
سوسو میزند
به تعبیر نشاند و
به سانِ طغیانِ پرنده
هراس را
از بن مایه ی جان ستاند

فرصتی می آید 
باز
تا زلالِ زندگی را
با رنگدانه ی گل سرخ
وشیدایی دوران را
با شوری دیگربار 
آشنا کرد



ارسلان-تهران
اول اردیبهشت ماه نود و نه

کوچه




برفِ تُنُک
 با بی حوصلگی
تاب می خورد و
شیشه ها را بی تاب
 نوک میزد

هوایِ آمدنت
با بویِ کاهگلِ خیس
و ناله ی لولایِ در
عجین بود و
آجرچینِ باغچه
رنگِ آتشینِ گلِ سرخ را
قاب می کرد

قطره ای از ناودانِ قدیمی
بی طاقت چکید و
ایوانِ خانه
لبریز از هولِ صدا 
لرزید

سرتاسرِ شب 
شرشرِ باران بود و
خش خشِ قدم هایِ تو
که در نگاهِ پنجره
محو می شد

ندیدنت 
که به باور نشست
کوچه ها هم کوچ کردند و
کودکی را با خود برند
که هنوز
در کنجِ دیوارهایش
تنهایی را پنهان
گریه می کند



ارسلان-تهران
بیست و هفتم فروردین ماه نودونه

نگاهی که پرسه می زند



بوته ی بی برگِ در کویر
نه پروایِ طوفانش بود و
نه هراس از هرمِ سوزانِ بیابان
چشم در راهِ سرابِ سپیدی که
لب تشنگیِ خاک را 
برباید

ساقه ی نیلوفر
نه سرمست از
 ارتفاعِ صنوبر بود و
نه سر به زیر
از لمسِ سینه خیزِ خاک
شوق ِ بهارانه ای
تا در آغوشِ درخشانِ روز
بال بگشاید

پندارِ سپیدارِ پیر
نه بی رحمیِ خزان بود و
نه سرمای سختِ زمستان
دلتنگِ پرنده ای که
بر شانه هایش
ترانه ی عاشقانه
بسراید

بی گمان اما
نگاهی که در اندوه ِ شهر
پرسه می زند
نه از حسرتِ سالهایِ کویری
رها بود و
نه از هوس هایِ نیلوفری

گویا
تنها
در خیالِ تصویری است
که نشان
از نشاطِ کودکانه را
جاودانه نماید.



ارسلان-تهران
بیست و چهارم فروردین ماه نودونه

۱۳۹۹ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

عاشقانه





در این روزگاران بی سامان
دستانت
آشیانی است
که در هزارتوی حادثه
حس ویرانی را
می رباید

چشمانت
رویای شیرینی که
خواب را سیراب می نماید

و لرزش لبانت
غنچه ی گل سرخی
که به لطافت یک لبخند
بال می گشاید

در خراب تنهایی
باور کودکانه ای
از جنس بی رنگ وزیدن
به سبکبالی بادی که 
گونه های گلگون افق را
نوازش می دهد

سرخی عطر عاشقانه ای
وام دار سلاله ی شرم
بر لبهای ناشکفته ی شقایق
پیش از خروسخوان سحر

بارش باران بی بهانه ای
بر التهاب خاک
تا سنبله ی سوخته را
دوباره بی تاب سازد

در ستیز باز زیستن
لختی با من بمان
تا واژگان پریشان
با حضور تو 
بهار و بنفشه را
عریان کند

با من بخوان
از نیاز شمع و شکوفه
رقص سماع  پروانه
راز سنجاقک سرگردان
و یا
نازک دلی اقاقی ها
تا
نشان از جانی پنهان
در این کهنه دیار
عیان شود



ارسلان - تهران
هفدهم فروردین نود و نه


برای سپید پوشان



حیران دستانیم 
هنوز
که دراین نابکارزار
از دغدغه ی جانت می گویند
حتی اگر
چهار دیوار حصار را
تجربه کند

حدیث تنهایی است
انگار
و فرجام فاصله ای که
عاشقانه ترین غزل را هم
بی رنگ می سازد

قصه از هم نوایی است
نبرد با دردی که
سرانجام
بازی را به لبخندی
می بازد

از حس خوب  رهایی است
به رنگ همه ی آبهای جهان
که در خواب سبز جنگل
ترانه می نوازد

حیران آنانم
هنوز
که با اکسیر سپید جانشان
باز
سرودی ساز می کنند



ارسلان- تهران
یازدهم فروردین ماه نود و نه