حیران دستانیم
هنوز
که دراین نابکارزار
از دغدغه ی جانت می گویند
حتی اگر
چهار دیوار حصار را
تجربه کند
حدیث تنهایی است
انگار
انگار
و فرجام فاصله ای که
عاشقانه ترین غزل را هم
بی رنگ می سازد
قصه از هم نوایی است
نبرد با دردی که
سرانجام
بازی را به لبخندی
می بازد
از حس خوب رهایی است
به رنگ همه ی آبهای جهان
که در خواب سبز جنگل
ترانه می نوازد
حیران آنانم
هنوز
که با اکسیر سپید جانشان
باز
سرودی ساز می کنند
ارسلان- تهران
یازدهم فروردین ماه نود و نه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر