برفِ تُنُک
با بی حوصلگی
تاب می خورد و
شیشه ها را بی تاب
نوک میزد
هوایِ آمدنت
با بویِ کاهگلِ خیس
و ناله ی لولایِ در
عجین بود و
آجرچینِ باغچه
رنگِ آتشینِ گلِ سرخ را
قاب می کرد
قطره ای از ناودانِ قدیمی
بی طاقت چکید و
ایوانِ خانه
لبریز از هولِ صدا
لرزید
سرتاسرِ شب
شرشرِ باران بود و
خش خشِ قدم هایِ تو
که در نگاهِ پنجره
محو می شد
ندیدنت
که به باور نشست
کوچه ها هم کوچ کردند و
کودکی را با خود برند
که هنوز
در کنجِ دیوارهایش
تنهایی را پنهان
گریه می کند
ارسلان-تهران
بیست و هفتم فروردین ماه نودونه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر