اگر می
شد
در باورت
بنشیند
که سازِ
غم نوازِ واژگانم
از غربتِ
غروبی می گوید
که دلِ
خسته را
لنگ لنگان
به دنبال
می کشاند و
از سردیِ
حسرتی که
توانِ
شکوه را هم
از زبان
می ستاند
نمیگفتی
که
یاورت
نمیمانم
اگر می
شد
در باورت
بنشیند
که شب
شُمارِ بی صدایی و
دلمردگیِ
تنهایی را
حسِ دیگر
بارِ دستانت
آسان ميسازد
و
سوزشِ
مسمومِ سکوت
تن را
از درون
می گدازد
نمیگفتی
که
یاورت
نمیمانم
اگر می
شد
در باورت
بنشیند
که شوقِ
گم گشتهی شهر
از سرِ
شوریده هم
پر کشیده
است و
آرزویِ
دیر پایِ رهایی
رنگِ سیاهی
بر تن
کشیده است
نمیگفتی
که
یاورت
نمیمانم
اگر می
شد
در باورت
بنشیند
که خیالت
در خواب هم
دست از
سرِ دلِ خراب
بر نمی
دارد و
با هر
اشارتی
زخمی دوباره
بر جا
میگذارد
نمی گفتی
که
یاورت
نمی مانم
اگر می
شد
همهی
جان را
به سانِ
نهالی
در سرزمینِ
باورت بنشانم
میدانم
باز نمیگفتم
که
یاورت
نمی مانم
ارسلان-
تهران
بیست و
سوم مرداد ماه نود و نه