هردم
در انتظاری
که نبودیم
می آید
بی دعوت
و عریان
با بانگِ
ناقوسی که
نیمِ شبان
هول می
زاید
و آوازِ
بی گاهِ خروسی که
نحسی را
بر پیشانی
روز
حک می
نماید
هر دم
در انتظاری
که نبودیم
می آید
بی خجلت
و بی تاوان
با همهمه
ی خاطراتِ بی پایان
و هجومِ
خرد و ریز همهی آنی که
در این
میان
با دستانِ
خسته ات
راهی میگشاید
هر دم
در انتظاری
که نبودیم
می آید
با فرودِ
پریشان برگی که
با باد
می ستیزد
با اشارتِ
پنهانِ زمان
که زردیِ
خزان را
بر صورت
می ریزد
و با بی
برگیِ شاخه ای که
از شرم
می گریزد
هر دم
با شتاب
و بی انتظار
می آید
و
از بسیاریِ
حادثه
هیبتِ
ترس را
می رباید
ارسلان-
تهران
هشتم مرداد ماه نود و نه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر