با آن که می دانم
آشوبی است
درجانم و
طوفانی گویا
در نهان
که عقل
تن را
از پروایِ خطر کردن
می رهاند
دل اما
به راهِ دیگرَم می کشاند و
اینبار هم
از ستیز
باز نِمی مانم
با آنکه می دانم
نه بر طریقِ رفتگانم و
نه حیرانِ آنان
که دلِ سودایی را
به سنگپارهای می رانند
نشان از نانوشته ها را
با بضاعتِ شعرم
بر گذرِ بی امانِ زمان
می نشانم و
از ستیز
باز نمی مانم
با آنکه می دانم
سایهی تباهی
بر هِّرهی هر بام
لانه گزیده است و
رنگِ سیاهی
بر دیوارِ هر خانه
نقشی کشیده است
از شکایتِ روزگار
گریزانم و
از ستیز
باز نمی مانم
با آن که میدانم
تردید در این میان
فریبِ پنهانی است
که توانِ گفتن را
از واژگانم می ستاند
قصه را این بار
به روایتِ دیگری
از بر
می خوانم و
از ستیز
باز نمی مانم
ارسلان- تهران
بیستم تیرماه نودونه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر