در سکوتِ کویری روزگار
پژواک بلورینِ صدایت
بر التهاب زخمِ ناسور
می بارد و
سوزشِ دردی را
هر بار
بر جا میگذارد.
لب فرو مبند ای یار
حسِ سبزِ سرودن
بر زبان
خشکیده است
دلِ شاد
از میان
پر کشیده است
گفتگویی اگر ماند
از جانِ پلشتی است
که در جامه ی پرنیان
خزیده است
لب فرو مبند ای یار
حصارِ بلند تنهایی
سایهی سیاهی
گسترده است
نگاهی
به آن سوی آینه
پنهان گشته است
هوایِ خانه
از سرمایِ شبانه
دل خسته است
راه حتی
بر سرریزِ اشک هم
بسته است
لب فرو مبند ای یار
به باورم نمی نشست
آوار را
روز شمار
نشانه بگذارم
بغضِ خفته را
با هر بهانه
به فراموشی سپارم
رختِ عافیت
بر تن کرده
در تند بادِ حادثه
چشم از خیالت
بردارم
لب فرو مبند ای یار
ماندن به انتظار
دشوار است
دشوار
ارسلان- تهران
بیست و ششم تیرماه نود ونه
۱۳۹۹ شهریور ۳, دوشنبه
لب فرو مبند ای یار
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر