باور برگ و بار را
از دیار شعر ربود
جامه ی کهربایی خزان را
بر تن زندگی نمود و
اشارت شرمگین لبخند را
پشت نقابی
قاب کرده بود
دریغا
که آوار روزگار
رویای باران را
در زهدان ابر
خشکاند
خواب رنگین خاک را
با کابوس غمگینی از کویر
پوشاند
و لبان تشنه ی شکفتن را
در هراس از زمهریر زمستان
به سکوت کشاند
که آوار روزگار
درد بلند تنهایی را
بر وهم سایه هم
گستراند
حس سرد جدایی را
لابلای دستان نیاز
نشاند
و در سوگ همه ی زمزمه ها
گوش ها را فرا خواند
دریغا
که آوار روزگار
کوچ غریبانه ی چلچله ها را
از نگاه پنجره دزدید
در خاطر کبوتر
شوق بی وزنی پرواز را
بر زمین کوبید
و درهای قفسی را گشود
که شاید نمیشد دید
دریغا
که آوار روزگار
بر چار طاق خانه بارید
و تنها
صدای پای موریانه را
میتوان شنید
دریغا
که آوار چه زود
رسید
ارسلان - تهران
اول مهر ماه نود و نه