۱۳۹۹ بهمن ۱۹, یکشنبه

دریغ




دریغا
که آوار روزگار
باور برگ ‌و بار را
از دیار شعر ربود
جامه ی کهربایی خزان را
بر تن زندگی نمود و
اشارت شرمگین لبخند را
پشت نقابی
قاب کرده بود

دریغا
که آوار روزگار
رویای باران را
در زهدان ابر
خشکاند
خواب رنگین خاک را
با کابوس غمگینی از کویر
پوشاند
و لبان تشنه ی شکفتن را
در هراس از زمهریر زمستان
به سکوت کشاند

دریغا
که آوار روزگار
درد بلند تنهایی را
بر وهم سایه هم
گستراند
حس سرد جدایی را
لابلای دستان نیاز
نشاند
و در سوگ همه ی زمزمه ها
گوش ها  را فرا خواند

دریغا
که آوار روزگار
کوچ غریبانه ی چلچله ها را
از نگاه پنجره دزدید
در خاطر کبوتر
شوق بی وزنی پرواز را
بر زمین کوبید
و درهای قفسی را گشود
که شاید نمیشد دید


دریغا
که آوار روزگار
بر چار طاق خانه بارید
و تنها
صدای پای موریانه را
می‌توان شنید

دریغا
که آوار چه زود
رسید


ارسلان - تهران
اول مهر ماه نود و نه

درد





چه بی کرانه درد
نعره می زند
در رگهای زندگی
هر بامداد
که دلی شیدا
از تپش
رها می گردد

شب
چادر سیاهی
بر سر روز
می کشاند
ستاره ی کاغذی بخت
از شرم
روی می پوشاند
و نگاه  قناری
بر سقف  قفس
خیره می ماند


چه بی نشانه درد
شعله می شود
در حصار تنهایی
هر شامگاه
که تکرار قصه های دل خراب
خواب را
در چشم  می نشاند و
تن خسته را
از کشاکش دوران
می رهاند

چه جاودانه باوری
که درد بی امان
دیر یا زود
درمان می پذیرد
حتی اگر
توفان تباهی
شور پر شکوه عشق را
به سخره گیرد

چه  عاشقانه باوری
که زندگی
هرگز نمی میرد

ارسلان- تهران
هفتم مهر ماه نودونه


۱۳۹۹ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

ترانه ی باران




اگر در توان جانم بود
که‌ رد  درد را
تنها در انحنای واژگانم
پنهان سازم و
با نوای نگاهت
بی گناهی کلام را
به غسل تعمیدی
بنوازم
تا خیال
جامه ی شکوفه
بر تن بیاراید و
شوری دیگربار را
شادمانه شعله ور نماید

بی گمان
سخن از ترانه و باران
آسانتر بود

اگر رنگ سربی روزگار
تنها وهمی می شد
که با بانگ گلگون سحر
از پشت سنگینی پلک
می گریخت و
چشم
رنگین کمان نور را
در عبور از تنگ بلورینی می دید
که بر تاقچه اتاق
رقص سرخ ماهی را
انتظار می کشید

بی گمان
ترانه ی باران را
از بر می سرودم

اگر بر نطع خونین زمین
صورت نابالغ ماه می تابید و
زلال گمشده ی روز
به تنهایی دشت
سرکی می کشید
تا آلاله و شقایق
در میان دستانت بشکفد و
شوق دخترانه ی نسیم
تور سپیدش را
بر سر اقاقی بکشد

بی گمان
ترانه ی باران را
با تو می سرودم

اگر جان را
امان آن بود
که از ترنم گل بوته های باغ
بر سقف کاغذی آسمان
نقشی بنشاند
تا در نگاه سرد ستاره ی بخت
حضوری قاطعانه را
به رخ کشاند

بی گمان
تن نازک خاک
از نوازش ترانه ی باران
سرشار می شد

ارسلان- تهران
پنجم بهمن ماه نود و نه

هرس

 


درختان را هرس کردند
غنچه های برهنه ای را
در زهدان دارند
که در هوس سپید سرما
یخ زده اند

سایه ای از پشت پنجره
موهایش را
کنار بخاری کوتاه می کند
تا شاید در بهار
قد بکشد و به چشم بیاید

امروز را هم
در شلوغی اتاق
گم کرده ام و
با روزنامه ی صبح
قایق و بادبادک می سازم

می گویند
راهزنان
جهاز دختر همسایه را هم
به غنیمت برده اند و
از ارتفاع بلند برج-باغی که
هر روز می روید
قایق کاغذیم را
نشانه گرفته اند

بر پیشخوان دکه ی روزنامه فروش
تصویر زنی تکرار می شود
که از پل طبیعت
حلق آویز شده است
در این فکر بودم
که می شود
با جلد خاکستری مجله
کلاه خودی ساخت
تا سر برهنه ی نوزادان امسال
از ترکش انفجار نفرت
در امان بماند

بی هوا
بر سفره ی کاغذی کف اتاق
استکان چای ریخت و
شکل هیولایی ظاهر  شد
که خواب کودکانه را
آشفته می کرد و
بی آبرویی فردا را
بر ایوان خانه می آویخت

می گوید
نان بیات خوردن ندارد
پنیر هم کپک زده و
بد شگونی اخبار روز است
که بساط صبحانه را
نجس می کند

گوشه ی حیاط کز می کنم
و به جای پای باران
بر هره ی دیوار
خیره می شوم

کاش می شد
تاب را
به شاخه های درخت بست
تا خود را
به دامان باد بسپاری و
بی وزنی بادبادک را
احساس کنی

شنیده ام
هر بار که باغ را
هرس می کنند
از پرواز پرندگان
وزن زمین
سبک تر می شود


ارسلان - تهران
سیزدهم دیماه نود و نه