شب که با شتاب رسید
ماه
به هیات دخترک کولی
بر تاق آسمان دوید
تن پوش سپیدش
بر یال هوسناک کوه
لغزید و
پس پشت ابرکی سرگردان
نقاب بر صورت کشید
تا
از کمین دره ی دریده چشم
در امان بماند
شب که با شتاب رسید
دشت هنوز
شیدایی شیون شبرنگ
ردای سیاهی پوشید
غبار از غمی غریب
بر رخسار شهر
دوید و
کوچه ی تنهایی
بی صدا
به دامان کودکانه ی خواب
خزید
تا جان برهنه را
از جنون روز
برهاند
شب که با شتاب رسید
تصویر سایه ات
از تصور پنجره
سرک کشید
دل تنگ
به رسم روزگار نه دور و نه نزدیک
باز در این ویرانه
خانه گزید
با خیالت
چشمک ستاره را
می شد حتا
بر سقف اتاق دید
اما هنوز
دل بی تاب
نگاهت را
لابلای قصه ها
می خواند
ارسلان-تهران
چهاردهم آبان ماه نودونه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر