۱۳۹۹ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

ترانه ی باران




اگر در توان جانم بود
که‌ رد  درد را
تنها در انحنای واژگانم
پنهان سازم و
با نوای نگاهت
بی گناهی کلام را
به غسل تعمیدی
بنوازم
تا خیال
جامه ی شکوفه
بر تن بیاراید و
شوری دیگربار را
شادمانه شعله ور نماید

بی گمان
سخن از ترانه و باران
آسانتر بود

اگر رنگ سربی روزگار
تنها وهمی می شد
که با بانگ گلگون سحر
از پشت سنگینی پلک
می گریخت و
چشم
رنگین کمان نور را
در عبور از تنگ بلورینی می دید
که بر تاقچه اتاق
رقص سرخ ماهی را
انتظار می کشید

بی گمان
ترانه ی باران را
از بر می سرودم

اگر بر نطع خونین زمین
صورت نابالغ ماه می تابید و
زلال گمشده ی روز
به تنهایی دشت
سرکی می کشید
تا آلاله و شقایق
در میان دستانت بشکفد و
شوق دخترانه ی نسیم
تور سپیدش را
بر سر اقاقی بکشد

بی گمان
ترانه ی باران را
با تو می سرودم

اگر جان را
امان آن بود
که از ترنم گل بوته های باغ
بر سقف کاغذی آسمان
نقشی بنشاند
تا در نگاه سرد ستاره ی بخت
حضوری قاطعانه را
به رخ کشاند

بی گمان
تن نازک خاک
از نوازش ترانه ی باران
سرشار می شد

ارسلان- تهران
پنجم بهمن ماه نود و نه

هیچ نظری موجود نیست: