باز
رازِ پاییزو
بویِ نَمِ خاک
که سوار بر مَرکبِ بی تابِ باد
از راه می رسد
حکایتِ بارانِ برگ و
طوفانِ طلاییِ خزان
که بر ماتمِ شهر
رنگِ کهرباییِ اندوه
می ریزد
با خش خشِ خاطراتی که
بر سنگفرشِ کوچه
مشقِ نانوشته را
با شتاب می نویسد
باز
رازِ پاییز و
دلِ ابریِ من
که هوایِ پرواز
در آسمانِ قصه هایت دارد
تا با زلالِ نگاهت
بر تشنگیِ باغ ببارد و
نیازِ زمین را
با سرانگشتانِ بلورینِ باران
از میان بردارد
باز
رازِ پاییز و
جایِ خالیِ جوانه هایی که
سرمایِ ستمکارِ روزگار را
به جان خریدند
پیش از این
خزان را ناباورانه دیدند و
خواب هایِ بهاری را
بر بالِ سپیدِ کبوتران
به تصویر کشیدند
باز
رازِ پاییز و
دلِ سوداییِ من
که در هوایِ صدای تو
آرام نمی گیرد و
به وسوسه ی شوری شعله وار
رنگی از زندگی را
بر جان می پذیرد
باز پاییز است
ارسلان- تهران
پنجم مهرماه یکهزاروچهارصد