دلم
برایِ دلِ کودکانه ام
تنگ میشود
برای بازیِ پفکیِ ابریِ شوخ
که رویایِ شَبانه را
بر آسمان نقاشی میکرد
دلم
برایِ شادیِ بیبهانه ام
تنگ میشود
برای طنینِ سفالینِ سکّه هایِ قُلّک
شوقِ شروعِ سال
رختِ نونوار
وبویِ خیسِ کاهگلِ دیوار
در مشامِ کوچه هایِ بی تکلف
دلم
برایِ ساکنانِ قدیمیِ خانه ام
تنگ میشود
برایِ بانگِ بلندِ سحر
در هوایِ گرگ و میشِ شهر
و چارقدِ سپیدی که
پر از گلبوته ی مهربانی بود
برایِ خماریِ قصههایی که
بیداری را
به آنی از چشم می ربود و
لبخندی که
دروازههایِ روز را
هر روز
پرشور میگشود.
دلم برای کودکیِ معصومانهای
تنگ میشود
که لابهلایِ سالهایِ بیشمار
در رختِ غبار
گم شده است.
ارسلان- تهران
بیست و هشتم شهریورماه یکهزاروچهارصد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر