رنگِ پریده آفتاب
بر بند بندِ خشتهایِ دیوار
لَم داده است
آغل زمستانی
هنوز در خواب خمیازه میکشد
چشمانِ نیمه بازِ مادیانِ کهَر
یورتمه بهاری
کرّهای را
نشخوار میکند
و گوسفندی ابلق
برّهِ پائیزی خود
را
لیس میزند
هنوز تنور
پر از بویِ نانِ تازه
است
و سفره قلمکار
کنارِ هیزمِ بخاری
بی صبریِ اشتها
را
تحریک میکند
خماریِ شبانه
اتاق را
زنی
با جاروی
خیس
میروبد
کنار ایوان
مردی
جوالِ کهنه را
درز میگیرد
دختری
چهارقدِ سوغاتیش
را
با وسواس
در بقچه سوزنیِ جهاز میپیچد
تا گلهای نازکش
پرپر نشوند
و ردپاهایی کوچک
نمِ بارانِ شبانگاهی را
بر کوچه های تَنگِ گِلی
آشفته کرده است
شتابِ سرودِ صبحگاهی
بر لبهای کبودی
که
با رنگِ عنابی
تَرَک
خو گرفتهاند
هُرمِ اتاقی چهارگوش
گرم تر
از قلبِ دخترکانی که
به
سادگیِ یک کلام
می خندند
به پاکیِ یک لبخند
عاشق میشوند
و به
کوتاهی یک نگاه
گُر میگیرند
چشمانی
خسته
مشقِ بد
خطِ شبانه را
بر
میزهای بی رنگِ چوبی
دنبال
می کند
نگاه خیره می ماند
فریادی در گلو میشکند
و شعلههایی
واژههای
معصومِ کودکانه را
در کام
میکشد
دیگر
تنها دود است و اندوه
و ماتمی
در کوچههای آبادی
بر خاکِ نَم زده
تا در
شهرِ پیران
باز هم
کودکان
جزغاله
شوند.
ارسلان-تهران
1391/09/25
۱ نظر:
doost dashtam
ارسال یک نظر