دانه ی خردی بوده ام
شاخه ای
برگی
شکوفه ای گویا
روییده بر خاکیِ که
جانِِ بیجانِ همه ی پیشینیان را
گنجواره
در زهدانِ خویش
نهـان
به امانت دارد
دانه ی خردی بوده ام
حاصلِ شوقِ بهارانه ی شکوفه ای
در پی فصلِ باران و آفتـاب
تا
با چرخه ی هماره ی جهـان
رازِِ جاودانگی
جانی دوباره گیـرد
دانه ی خردی
که در یادش نیست
کجایِ این گردشِ ناگزیر
به تصادف
یا اشتیاق
از کیمیایِ انگشتانی
آنگونه لرزید
که هنـوز هم
با جانِ بیجانِ خویش
خاطـراتی را
جانی دیگربار می بخشد
ارسلان-تهران
15 دیماه 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر