همه ی ابرها
در دلم
تلنبار است
چشمانم
ازسردیِ نگاهت
بارانی می شود
---------------------------------
از لابلایِ طلایی موهایت
آفتاب
طلوع می کند
تا
در سیاهیِ مردمکانت
به خواب رود
----------------------------------
آفتاب
طلوع می کند
تا
در سیاهیِ مردمکانت
به خواب رود
----------------------------------
چشم زخمی می خواستم
از گوشه ی بریده ی آسمان
بر گردنت
تا شاید رهایت کند
از گزندی که بر خویشتنت
روا داشته ای
---------------------------------
از گوشه ی بریده ی آسمان
بر گردنت
تا شاید رهایت کند
از گزندی که بر خویشتنت
روا داشته ای
---------------------------------
حس سوزانِ دستانِ توست
که مردگان را
به وسوسه ای
دیگربار
بیدار می کند
---------------------------------
که مردگان را
به وسوسه ای
دیگربار
بیدار می کند
---------------------------------
حلزونِ کوچکی
شادمان
شادمان
از شاخه
آویزان است
دنیا را آویزان است
انگار
دردستانِ خویش دارد
ارسلان-تهران
6 دیماه 1394
6 دیماه 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر