این خاک پر از خار،به خواری نتوان دید
این مردم بیزار، به زاری نتوان دید
هرگوشه ی این مُلک به یغما چو برفته است
کس قافله را میل به یاری نتوان دید
چون خواب شود چاره ی درد همه ارباب
این رود روان را به خماری نتوان دید
گر چشمه ای از خشم بجوشد نکن عیبش
سیلی است رها و به حصاری نتوان دید
هر وعده ی واعظ که حوالت به برین بود
تخدیر خلائق شد و کاری نتوان دید
دل خانه ی یار است و ز اغیار مپرسید
کاین قصه ی غم را زنگاری نتوان دید
شب می گذرد روز ندا می دهد امروز
در روشنی صبح غباری نتوان دید
صاحبدل بیدار! ز بانگی که بر آید
جان مایه ی ره کن که سواری نتوان دید
ارسلان – تهران
سوم خرداد ماه نود و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر