برفی را در انتظار بودم
که از هُرمِ نفسهایت
آب میشد
باران
ناگهان
جایِ پاهایت را
از نگاهم
ربود
---------------
غمِ غریبی میبارد
هر بار
که سنگفرشِ حیاط
تردیدِ قدمهایت را
در خاطراتش
تکرار میکند
---------------
کوچه را
آب گرفته است
هنوز هم
بهتِ ندیدنت
در خیسیِ چشمانم
جاخوش کرده است
---------------
پائیز در چشمانت بود و
زمستان
در دستانت
دلم
اما هنوز
هوایِ بهار دارد
---------------
پنجره ی اتاق
تنها
با دو فصل
آشناست
بارانی که
با آمدنت
بی پروا
بارید و برفی که
با رفتنت
بر کنارهاش
نشست
---------------
ارسلان- تهران
نهم آذرماه نود و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر