نه لبخندی بر لبانت و
نه کلامی
بر زبانت
شهر از "
تنهایی خود
تنهایی خود
فرو می ریزد
و دلتنگی
در گوشه هایِ شب
" کز کرده است
نه گرمایی در دستانت و
نه شعله ای
در چشمانت
سایه هایِ غربت می لولند "
و ریزش بلورین ِ باران هم
" دلمردگیِ کوچه را نمی شوید
نه توانِ ماندنی و
نه سودایِ رفتنی
هوایِ رنگین پاییز "
بی خبر
رخت بر بست و
زمین
از نیم برفِ شبانه
" زمستان پوش می شود
نه واژگانِ یکسانی در میان و
نه خاطرات ِبسامانی
عریان
تنها سخن از
بسیاریِ اندوهی است
که بی امان
بر جان می تازد و
سوزِ صبحدمان را
بی رنگ می سازد
ارسلان-تهران
1397/10/24
'
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر