صدایی که
می خروشد
حاصلِ حصارِ شهری است
که پیش از این
بارویش
سر بر خاک نهاده است
نوایی که
رختِ عزا
بر تن می پوشد
سیلابِ بی تابی است
که بر
سویدایِ دل
بوسه می زند
وآوایی که
در سکوت می کوشد
از برقِ نگاهی است
که قراولانِ تباهی
بسانِ هیزمی بی مقدار
برآتش می کشند
در ناسوده کارستانی
از اینسان
که عشق را
نجوایِ نخ نمایی می دانند
باورِ تو و من
غربتِ آشنایی است
که هنوز
سازِ سرودن را
کوک می سازد
ارسلان- تهران
نهم خرداد ماه نود ونه