تاوانِ قصه هایمان
این نبود که
خرابِ شوکران را
قطره
قطره
در کامِ جان
بریزیم و
از روزنِ تنگِ اسارت
بر بی مرزی ِ شب
چشم بدوزیم
پایانِ غصه هایمان
این نبود که
از خواب ِگلِ سرخ
مرهمی بسازیم و
بر درختِ بی باری
چشم زخمی
به حقارت
بیاویزیم
نه ایهام است و
نه افسانه ای ناتمام
دردی است
بی التیام
که دامانِ گل غنچه هایِ باغ راهم
رها نمی کند
ارسلان- تهران
بیست و چهارم اردیبهشت نود و نه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر