رویای سپیدش را
ابر
با باوری پرورانده بود
که اینبار
به تمامی
از بقچهی پر از شکوفه
بر کاکل عریان درختی بریزد
که وحشت شبانهی زمستان را
بی شتاب
تاب آورده بود
در نگاه حیران پرنده
قطره ای از شوق
به تردید می نشست
انگار
پیغامی از طلوع نارس جوانه را
به منقار می بست
و در دامان الوان نسیم
از فراز دشت
می گذشت
باغ
در تمنای ترانهی سبزی بود
هنوز
که رنگ تیرهی خاک را
می ربود
وبا هر تصویر کبوتری نامه بر
در افق
درهای خانه را
با اشتیاق
می گشود
دریغا هربار
در جان پنهان شعر
بغزی می لغزید
دلواپس تعبیرتلخی که
از نهانی ترین گوشهی خواب های پیشین
به بیرون می خزید و
باز کابوس بیداری را
در برابر می دید
ابر
از نگاه منتظر رود
در هم ریخت
چشمه ای از هراس
خشکید
و دل دشت
با طپش تشنگی لرزید
رویای سپیدش را
بهار
بی خبر
در کوله باری پیچید و
پاورچین کنان
از کنار بهت کوه
گریخت
ارسلان - تهران
هیجدهم فروردین ۱۴۰۴
No comments:
Post a Comment